اندرزهاى عيسى عليه السلام
حضرت عيسى عليه السلام از كنار خانه اى عبور مى كرد، از آن جا صداى ساز و آواز و كف زدن مى آمد، پرسيد: اين جا چه خبر است؟ گفتند: عروسى است، و امشب به اين خانه عروس مى آورند.
?عيسى عليه السلام به نزديكان خود فرمود: امشب عروس مى ميرد (و شادى اينها به عزا مبدل مى شود.)
?آن شب فرا رسيد و حادثه تلخى رخ نداد، فرداى آن شب به عيسى عليه السلام گفتند: آن عروس زنده است.
?عيسى عليه السلام با همراهان به در خانه او رفت، شوهر عروس از خانه بيرون آمد، عيسى عليه السلام به او فرمود: از همسرت بپرس امشب چه كار خيرى انجام داده است؟ او نزد همسرش رفت و همين سؤال را پرسيد، همسر گفت: فقيرى هر شب جمعه به خانه ما مى آمد و غذا مى طلبيد. ديشب آمد و غذا طلبيد، كسى جواب او را نداد، فقير گفت: برايم سخت است كه سخنم را نمى شنويد، اهل وعيالم امشب گرسنه مانده اند. من برخاستم وبا اكراه مقدارى از غذاهايى كه در خانه وجود داشت به او دادم.
?عيسى عليه السلام كه در آن جا حاضر بود، به عروس گفت: از آن جا كه نشسته اى برخيز و دور شو، او برخاست و كنار رفت، ناگاه حاضران ديدند يك مار بزرگ در زير فرش او، در حالى كه دُم خود را به دندان گرفته وجود دارد.
?عيسى عليه السلام به عروس گفت: به خاطر صدقه اى كه دادى، از گزند اين مار مصون ماندى. (و گرنه بنا بود اين مار تو را نيش بزند و بكشد.)(بحار، ج 14،ص 324)
***
عيسى عليه السلام براى حواريون (ياران نزديكش) غذايى آماده كرد، آنها آن غذا را خوردند، پس از غذا، خود حضرت عيسى عليه السلام برخاست و دست هاى آنها را شست.
?حواريون عرض كردند: اى روح خدا! سزاوارتر اين است كه ما اين كار را انجام دهيم. حضرت عيسى عليه السلام فرمود: من با شما چنين رفتار كردم تا شما نيز نسبت به شاگردان خود، چنين رفتار كنيد و آداب تواضع را رعايت نماييد.(مجموعه ورام، ج 1،ص 83)
***
روزى حضرت عيسى عليه السلام ديد پيرمردى بيل به دست گرفته و زمين را بيل مى زند و براى كشاورزى آماده مى سازد، گفت: خدايا! آرزو را از دل اين پيرمرد بيرون كن.
?پس از لحظه اى ديد آن پيرمرد، بيل را كنار انداخت، در همان جا بر زمين دراز كشيد و خوابيد. عيسى عليه السلام عرض كرد: خدايا! آرزو را به اين پيرمرد باز گردان. ناگه ديد پيرمرد برخاست و بيل خود را به دست گرفت و مشغول بيل زدن و كار كردن شد.
?عيسى عليه السلام نزد آن پيرمرد آمد و پرسيد: چرا در آغاز كار مى كردى، سپس بيل را كنار انداختى و خوابيدى، پس از لحظه اى برخاستى و مشغول كار شدى؟
?پيرمرد گفت: وقتى مشغول كار بودم، ناگاه فكرى به ذهنم خطور كرد، به خود گفتم: تا كى مى خواهى كار كنى؟ با اين كه پير هستى و عمرت به لب ديوار رسيده است؟ از اين رو بيل را كنار افكندم و خوابيدم، در اين هنگام با خود گفتم: تو تا زنده هستى نياز به كار كردن دارى تا هزينه زندگيت را تأمين كنى، از اين رو برخاستم و مشغول كار شدم. (مجموعه ورام، ج 2،ص 272)
?آرى اميد و آرزو در حد خود، خوب است و موجب حركت مى شود و اگر نباشد موجب تنبلى خواهد شد.