آقا سلام
حنانه ظاهرى
حرف هاى زيادى دارم كه بايد به شما بگويم; ولى راستش نمى دانم از كجا شروع كنم. ديشب دلم خيلى گرفته بود. اصلا حوصله هيچ كارى نداشتم. دلم مى خواست يك نفر صدايم مى كرد تا از اتاق كوچكم بيرون مى آمدم; ولى سكوت تمام خانه را پُر كرده بود. دفتر نقاشى ام را برداشتم. هنوز يك گل بر كاغذ سفيدم نروييده بود كه صداى آرام گريه اى را شنيدم. مادرم بود. بغض گلويم را چسبيد.
آقا! به خدا من مادرم را اذيت نكرده بودم; حتى خيلى سعى كرده بودك كه كمك و يار و غمخوارش باشم تا جاى خالى بابا را برايش پر كنم; ولى ديشب فهميدم هنوز كوچك هستم و خيلى چيزها را نمى فهمم; مثلا، همين كه سايه مرد بايد بر سر خانواده باشد و بچگى كند و هم پدر باشد و در مقابل دردها و سختى ها خم نشود.
آقاى من! همين ديشب بود كه اسم شما را بارها و بارها از زبان مادر شنيدم و فهميدم شما بايد خيلى بزرگ باشيد; بزرگ تر از همه بزرگ ها كه مادر اين طور به شما التماس مى كرد; و فهميدم كه شما مهربان تر و صبورتر از همه هستيد كه مادر دردش را به شما مى گويد. عطر گلاب تمام خانه را پر كرد. انگار شما در كوچه ايستاده بوديد و حرف هاى مادرم را مى شنيديد; و من هم كه دلم گرفته بود، صورتم را به پنجره چسباندم، گريه كردم، آرزو كردم كاش در بزنيد تا من بدوم و در را باز كنم و آن وقت شما سرم را به سينه بفشاريد تا هر چه قدر دلم خواست گريه كنم و از شما بخواهم كه به ديدار باباى من برويد.
آخر مى دانيد او جانباز شماست; جانباز در راه شما; خيلى تنهاست; و من مى دانم كه دلش در آسايشگاه مى گيرد.
آقا! ديگر خيلى پر حرفى كردم; ولى شما نبايد از من ناراحت بشويد. آخر حرف هايم را به شما نگويم به كه بگويم؟
آقاى من! اجازه بدهيد هر وقت كه دلم گرفت، هر وقت بغض گلويم را سوزاند، هر وقت كمرم در زير بار غصّه خم شد، صدايتان كنم و از ته دل بگويم آقاى من!…